تنها بازمانده خانواده پاسدار شهید «مهدی فعله» شد؛ شهیدی که آرزویش داشتن یک فرزند دختر بود؛ فرزندی که به دنیا آمد، اما پدرش هرگز او را ندید. شهید مهدی فعله سال ۱۳۴۲ در روستای «کتهشمشیر علیا» از توابع شهرستان فریمان متولد شده و همانجا هم قد کشیده و بعدها یعنی روزهای قبل از جنگ در کسوت یک کشاورز مشغول بوده تا اینکه اواخر سال ۱۳۶۰ راهی جبهه میشود.
سرانجام مهدی که تا سمت فرماندهی گروهان پیش رفته بود، ۱۶ مرداد ۱۳۶۲ هنگام عملیات والفجر ۳ در منطقه مهران به شهادت میرسد. حالا پس از این همه سال با خواهرش که پس از شهادت او به مشهد آمده و در محله مهرآباد ساکن شده است، همکلام میشویم تا کمی از شهید مهدی فعله بگوید. «زهرا عرفانیپور» خواهر شهید مهدی فعله است که به جز فرزند شهید، تنها بازمانده درجه یک خانواده این شهید بهشمار میرود.
او که با پسرعمویش ازدواج کرده و با تغییر فامیل همسرش، فامیلیاش را به عرفانیپور تغییر داده است، از خانوادهاش اینگونه میگوید: «ما دو خواهر و دو برادر بودیم که من و مهدی شیربهشیر بودیم و پشت سر هم به دنیا آمدیم؛ او آخرین فرزند خانواده و تهتغاری پدر و مادرم بود که سال ۱۳۴۲ متولد شد.»
مهدی هم مانند خیلی دیگر از جوانان باغیرت آن روز، نیتش را خدایی میکند تا برای دفاع از کشورش راهی جبهه نبرد شود. خواهرش رفتن مهدی به جبهه را اینگونه تعریف میکند: «مهدی هنوز نوزدهسالش نشده بود که عازم جبهه شد؛ اواخر سال ۱۳۶۰ بود که همراه با چند نفر دیگر از پسران فامیل برای رفتن به سربازی اقدام کرد.»
آنگونه که او توضیح میدهد، همه بستگان به جز مهدی وارد ارتش شدند؛ «مهدی از همان ابتدا دوست داشت از طریق سپاه به جبهه برود؛ چون میگفت که میخواهد زودتر وارد خط مقدم جبهه شود.» حافظه زهرا روزی را به یاد میآورد که مهدی از ورودش به سپاه و خبر اعزامش به جبهه بسیار خوشحال بود.
از واکنش خانواده برای رفتن مهدی به جبهه میپرسیم که اینگونه پاسخمان را میدهد: «آن زمان پدر، مادر و برادرم محمد فوت کرده بودند و مهدی هم سه ماه بیشتر از ازدواجش نمیگذشت که راهی جبهه شد، اما من و همسرش مخالفتی با این مسئله نکردیم.» زهرا که هنوز هم باور دارد مهدی راه درست را رفته است، میگوید: «چون میدانستیم که مهدی در راه درستی قدم گذاشته است و خودش نیز به دفاع از کشور علاقه دارد، با او مخالفت نکردیم و برای اینکه همسر مهدی در خانه تنها نماند، به منزل پدریاش رفت و در نبود شوهرش، آنجا زندگی میکرد.»
مهدی تا ۱۶ مرداد ۱۳۶۲ که شهید میشود، چندینبار به مرخصی میآید، اما آخرین مرخصی او ۱۵ روز پیش از شهادتش بود؛ «مدتی بود که دلشوره عجیبی داشتم و فکروخیال دست از سرم برنمیداشت و فکروذکرم مدام پیش مهدی بود تا اینکه یک روز همسرش به منزلمان آمد و عکسهای مهدی را خواست.»
زهرا آن روز را اینگونه روایت میکند: «هرچه میپرسیدم عکسها را برای چه میخواهی، چیزی نمیگفت؛ چون اولین فرزندم را پس از شش سال باردار بودم و دکتر هم برایم استراحت مطلق نوشته بود و نمیخواست آن لحظه استرس به من وارد شود.»، اما خواهر است دیگر، هرچقدر هم که لاپوشانی کنند، باز هم شستش خبردار میشود؛ «او که رفت، فکروخیال دست از سرم برنداشت و طاقت نیاوردم و به خانه برادرم رفتم و دیدم که همه همسایهها جمع شدهاند و از سپاه هم آمدهاند. آنجا بود که فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.»
میدانستم مهدی در راه درستی شهید شده و جایش خوب است، دیگر بیقرار نبودم
با آنکه زهرا تا آن لحظه از استرس سلامت مهدی بیقراری میکرد، اما وقتی که متوجه شهادت برادر کوچکش شد، آرامشی باورنکردنی سراغش آمد؛ «نمیدانم چه شد، اما انگار آرامشی به قلبم افتاده بود که اجازه نمیداد بیقراری کنم.» این در حالی است که یک سال و چند ماه پیش که زهرا برادر بزرگترش را در تصادف از دست داد، حال دیگری داشت.
خودش دلیل آرامشی را که پس از اطمینان از خبر شهادت مهدی به او دست داد، در وصیت برادرش میداند؛ «شاید، چون میدانستم که مهدی در راه درستی شهید شده و جایش خوب است، دیگر بیقرار نبودم، اما حقیقت این است که وصیت برادرم اجازه نمیداد دلشکسته شوم.»
زهرا به نامههای برادرش اشاره میکند که در همه آنها از او خواسته بود که صبور باشد. او میگوید: «مهدی در آخرین نامهاش وصیت کرده بود که آرامشم را در هر شرایطی حفظ کنم تا دشمنشاد نشوم و برای اینکه بتوانم جلوی بیقراریهایم را بگیرم، از من خواسته بود که در جلسات دعا بهخصوص دعاهای توسل، کمیل، عاشورا و جلسات قرآن شرکت کنم و همسرش را هم با خودم ببرم.»
خواهر مهدی فعله درباره نحوه شهادت برادرش هم، همینقدر میداند که موج انفجار او را از آنها گرفت؛ «همراه با همسر برادرم برای شناساییاش رفتیم و دیدیم که انفجار همه صورتش را سوزانده است، درحالیکه بدنش هیچ جراحتی نداشت.»
او این را هم دنباله حرفش اضافه میکند که: «روزی که قرار بود او را به خاک بسپاریم، جنازهاش را ابتدا به روستایمان بردیم و بعد با اهالی، او را به سمت بهشت رضا تشییع کردیم و در قطعه اول شهدا خواباندیم.»
زهرا تعریف میکند در آخرین مرخصی که مهدی آمد، هنوز هیچکدامشان نمیدانستند همسرش باردار است؛ «زنش حامله شده بود و پس از شهادت مهدی، متوجه این مسئله شد و برادرم هرگز نفهمید که پدر شده است.» اینجاست که خواهر شهید مهدی فعله از علاقه برادرش به بچهها میگوید؛ «مهدی خیلی بچهها را دوست داشت و بهشدت منتظر روزی بود که پدر شود، اما هرگز فرصت تجربه این حس را پیدا نکرد.»
زهرا از علاقه مهدی به دختردار شدن میگوید و شبهای چراغبرات را یادآوری میکند؛ «در شبهای چراغبرات، چون به شمع دسترسی نداشتیم، به نیت بچهدار شدن، برای ائمه و چهاردهمعصوم به جای شمع، پنبه را به سر چوب اسفند میگذاشتیم و روغن زده و آتش میزدیم.» آنگونه که زهرا تعریف میکند، شهید مهدی فعله نیز از خواهرش میخواست که یک شمع را هم برای دختردار شدن او روشن کند و حالا همسر شهید فعله که چند سال پس از شهادت شوهرش دوباره ازدواج میکند، تکتم را دارد که تنها یادگار مهدی است، اما هنوز خواهرش حسرت میخورد که: «مهدی به آرزویش رسید، اما چه فایده که هیچوقت خودش نفهمید دختر دارد و او را ندید.»
زهرا شش سالی از ازدواجش میگذشت و هنوز مادر نشده بود و مهدی هم آرزو داشت که زودتر خواهرزادهاش را ببیند؛ «مهدی خیلی چشم کشید که خدا به من بچه بدهد و همیشه میگفت دوست دارم زودتر بچهدار شوی تا من را دایی صدا بزند.»
او از روزی میگوید که سرانجام بچهدار میشود و پسرش بهدنیا میآید؛ «وقتی بچهام بهدنیا آمد و او را بغل گرفتم، یاد حرف مهدی افتادم که دوست داشت بچهام، او را دایی صدا بزند و دلم شکست و خیلی گریه کردم.» زهرا کمی هم درباره نوع ارتباطش با شهید مهدی فعله میگوید: «ما خیلی بههم وابسته بودیم و ارتباطمان نسبتبه خواهران و برادران دیگرمان صمیمیتر بود و تا وقتی که بچه بودیم، همه وقتمان را با هم میگذراندیم.».
اما این ارتباط صمیمی و وابسته همچنان ادامه داشت و هرچه میگذشت، بیشتر هم میشد؛ «هر زمان که مهدی به مرخصی میآمد، پیشم میآمد و من را مثل بچهها بغل میگرفت و باذوق، دور خودش میچرخاند و خوشحالی میکرد.»
او خاطره دیگری هم از برادرش تعریف میکند که به اوایل ازدواج خودش برمیگردد؛ «تازه ازدواج کرده بودم که یک روز برای شستن لباسهای پدرم به خانهاش رفتم، اما موقعی که میخواستم به منزل خودم برگردم، مهدی خیلی اصرار کرد که بمانم، طوریکه حتی پدرم هم با او همراه شد و گفت هرطوری شده، امشب را بمان.»
اما شرایط طوری نبود که زهرا بتواند شب را آنجا بماند؛ برای همین هم آخر شب راهی منزل خودش میشود و صبح دوباره به خانه پدرش میرود؛ «صبح که به خانه پدرم رفتم، دیدم که در رختخواب افتاده است و نای تکان خوردن ندارد و بهانه برادرم، محمد را میگیرد. آن زمان ما هنوز در روستا بودیم و محمد در مشهد زندگی میکرد؛ برای همین هم مهدی را دنبالش فرستادم و آنها هم دم غروب و همزمان با اذان مغرب رسیدند.» او تعریف میکند: «پنج دقیقه بعد از اینکه مهدی و برادرم محمد به خانه رسیدند، پدرم فوت کرد و آنجا بود که من فهمیدم حکمتی بوده که شب قبل آنقدر مهدی و پدرم به ماندنم اصرار داشتند.»
زهرا از آنهمه روزهای خواهری و برادری فقط یک کتاب دعا و تعدادی عکس از برادرش به یادگار دارد؛ «از مهدی فقط یک کتاب دعا برایم به یادگار مانده است که همیشه در هر شرایطی همراه خودش داشت، اما آخرینباری که به مرخصی آمده بود، آن را در خانهام جاگذاشت و حالا آن کتاب، یک نامه و تعدادی عکس از برادرم، تنها چیزهایی است که از او برایم مانده.»
خواهر شهید مهدی فعله کمی هم درباره ویژگیهای اخلاقی او میگوید؛ «مهدی بچه آرامی بود و زیاد اهل رفیقبازی و شیطنت نبود و بیشتر وقتش را هم با بچههای فامیل میگذراند. او بیشتر از سنش میفهمید؛ برای همین دیگران از او حرفشنوی داشتند.» مهدی آنقدر در بین دیگران محترم بود و روی فهم و کمالاتش حساب باز میکردند که حتی اگر زمانی افراد بزرگتر از خودش را نصحیت میکرد، به دل نمیگرفتند و حرفش را گوش میکردند.
زهرا با یادآوری اینکه آن زمان در روستاها جلسات مذهبی چندانی برگزار نمیشد، میگوید: «با این وجود مهدی در همان جلسات محدودی که در ماههای محرم، صفر و رمضان برگزار میشد، مرتب شرکت میکرد و اهل مسجد و دعا بود.»
سالهاست که از شهادت مهدی میگذرد، اما در این مدت خواهرش که تنها بازمانده درجه یک خانواده اوست، میهمانی نداشته که از او دلجویی کند؛ «در این مدت تاکنون هیچکس از مسئولان بنیادشهید، سپاه یا دیگران برای عیادت و دلجویی به من سر نزدهاند؛ انگار که اصلا خواهری نداشته است، فقط آن اوایل چندباری به دیدن همسرش رفته بودند.»
با این وجود او هنوز هم گلایهای از کسی ندارد و میگوید: «مهدی برای خدا رفت. خودش این راه را دوست داشت و من هم انتظاری از کسی ندارم، جز اینکه مهدی، من را هم شفاعت کند.»
* این گزارش دوشنبه ۱۶ فروردین ۹۵ در شمـاره ۱۹۲ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.